بانوی من، کبوتر من
قسمت چهارم
گفت: « در مدرسه به من می گفتند اس سرویکس. می دانید چرا؟»
زنم جواب داد: « من که اصلا ً نمی توانم حدس بزنم.»
« چون سرویکس کلمه ی لاتین نیپ است.»
این شوخی کمی پیچیده بود و مدتی طول کشید تا معنی آن را بفهمم.
زنم پرسید: « در کدام مدرسه بود، آقای اسنیپ؟»
« ایتون.» او این را گفت و زنم با سر در جهت تأیید اشاره ای کوچک و سریع کرد. فکر کردم، حالا با او حرف خواهد زد، پس توجهم را به نفر دیگر، یعنی سالی اسنیپ، معطوف کردم. او دختری جوان با سینه های برجسته بود. اگر پانزده سال زودتر او را دیده بودم شاید خودم را توی دردسر می انداختم. حالا، با لذت تمام همه چیز را درباره ی پروانه های زیبایم برایش تعریف کردم. موقع حرف زدن به دقت او را تحت نظر داشتم و بعد از مدتی حس کردم در حقیقت آن دختر شاد و لبخند به لبی که در آغاز فکر می کردم نیست. به نظر می رسید انگار با رازی که از آن به دقت مراقبت می کند در خودش پنهان شده. چشم های آبی عمیقش به سرعت در اتاق حرکت می کرد، بیش از یک لحظه روی چیزی قرار نمی گرفت و بر تمامی چهره اش، هر چند چنان کمرنگ که اصلا ً به نظر نمی آمد، خطوط رو به پایین اندوه دیده می شد.
عاقبت برای عوض کردن موضوع صحبت گفتم: « خیلی دلم می خواهد بازی بریج را شروع کنیم.»
خانم اسنیپ جواب داد: « ما هم همینطور. می دانید ما چنان عاشق آنیم که تقریبا ً هر شب بازی می کنیم.»
« شما خیلی حرفه ای هستید، هر دوی شما. چطور بازی تان اینقدر خوب شده؟»
او گفت: « به خاطر تمرین است. فقط همین. تمرین، تمرین، تمرین.»
« هرگز در مسابقات قهرمانی شرکت کرده اید؟»
« هنوز نه، اما هنری خیلی دلش می خواهد این کار را بکنیم. می دانید، رسیدن به آن سطح، کار سختی است. کار بی اندازه سختی است.» فکر کردم آیا در صدای او رگه ای از تسلیم حس نمی شود؟ بله، شاید همین بود، شوهرش بیش از حد او را تحت فشار قرار می داد، وادارش کرده بود این کار را خیلی جدی بگیرد و دختر بیچاره از همه ی اینها خسته بود.
ساعت هشت، بی آنکه لباس عوض کنیم، سر میز شام رفتیم. برنامه ی شام به خوبی انجام شد و هنری اسنیپ برایمان چند داستان بسیار خنده دار تعریف کرد. در عین حال او رایشبورگ 34 مرا با زیرکانه ترین روش ممکن تحسین کرد و این باعث خشنودی بسیار من شد. وقتی زمان نوشیدن قهوه رسید، متوجه شدم به این دو جوان بی اندازه علاقه پیدا کرده ام، و در نتیجه از جریان میکروفن خیلی ناراحت شدم. اگر آدمهای هولناکی بودند ایرادی نداشت، اما به کار بردن چنین حیله ای در مورد دو فرد جوان و چنان دوست داشتنی مثل آنها در من احساس گناه شدیدی ایجاد کرد. در مورد من اشتباه نکنید. دلسرد نشده بودم. متوقف کردن عملیات ضروری به نظر نمی رسید. اما حاضر نبودم آشکارا نشان بدهم از کاری که به نظر می رسید زنم با لبخندها و چشمک های معنی دار و سر تکان دادن های کوچک و پنهانی انجام می دهد، لذت می برم.
در حدود نه و نیم، ما آسوده و سیر به اتاق نشیمن بزرگ برگشتیم تا بازی بریج را شروع کنیم. روی مبلغ عادلانه ای بازی می کردیم ــ ده شلینگ برای هر صد امتیاز ــ تصمیم گرفتیم خانواده ها را به هم نزنیم و من تمام مدت شریک زنم بودم. هر چهار نفر ما جدی بازی می کردیم، چون فقط اینطور می شود با بریج برخورد کرد، ساکت و مصمم بازی می کردیم و به ندرت جز برای پیشنهاد دادن حرف می زدیم. به خاطر پول بازی نمی کردیم، خدا می داند که زنم به اندازه ی کافی پول داشت و ظاهراً خانواده ی اسنیپ هم همینطور بودند. اما بین حرفه ای ها این تقریبا ً یک سنت است که روی مبلغ قابل قبولی بازی کنند.
آن شب ورق ها به دقت جدا شده بود، اما برای اولین بار زنم خوب بازی نمی کرد، به همین دلیل وضعیت بدی داشتیم. متوجه شدم او کاملا ً تمرکز ندارد و وقتی به نیمه شب نزدیک می شدیم دیگر به کلی دقتش را از دست داده بود. مدام با پره های بینی به طرز غریبی باز، و لبخند کوچک حسرت آمیزی در گوشه ی لب، با آن چشم های درشت خاکستری اش به من نگاه می کرد.
حریف های ما خوب بازی می کردند. پیشنهادهایشان استادانه بود، و در تمام بعد از ظهر فقط یک اشتباه کردند. آن هم به خاطر اینکه زن جوان دست همبازی اش را بیش از حد تخمین زد و پیشنهاد داد شش پیک. من این میزان را دو برابر کردم و آنها اجباراً سه امتیاز پایین آمدند که باعث شد هشتصد امتیاز از دست بدهند. این فقط سقوطی زودگذر بود، اما یادم هست سالی اسنیپ خیلی ناراحت شد، هر چند شوهرش فورا ً او را بخشید، دستش را از آن سوی میز بوسید و به او گفت نگران نباشد.
حدود ساعت دوازده و نیم زنم گفت می خواهد به بستر برود.
هنری اسنیپ گفت: « یک سه دستی دیگر؟»
« نه، آقای اسنیپ. امشب خسته ام. آرتور هم خسته است. این را متوجه شده ام. بیایید همه برویم و بخوابیم.»
او ما را از اتاق به بیرون هدایت کرد و هر چهار تای ما با هم به طبقه ی بالا رفتیم. ضمن بالا رفتن از پله ها حرفهای عادی در مورد صبحانه و اینکه چه دوست دارند و چطور باید خدمتکار زن را احضار کنند، رد و بدل شد. زنم گفت: « فکر میکنم اتاقتان را دوست داشته باشید. چشم اندازش درست رو به دره است، و صبح حدود ساعت ده خورشید به آن می تابد.»
حالا توی راهرو، بیرون در اتاق خوابمان ایستاده بودیم و من سیمی را که آن روز بعد از ظهر کار گذاشته بودم، می دیدم که در طول حاشیه ی دیوار تا اتاق آنها می رفت. اگرچه سیم همرنگ دیوار بود، اما به نظرم کاملا ً دیده میشد. زنم گفت: «خوب بخوابید، خوب بخوابید، خانم اسنیپ. شب بخیر، آقای اسنیپ.» من دنبال او توی اتاق رفتم و در را بستم.
زنم فریاد زد: « زود باش! روشنش کن!» زنم همیشه اینطور بود، می ترسید از چیزی عقب بماند. مشهور بود وقتی به شکار می رود ــ من خودم هرگز به شکار نرفته ام ــ هر قدر برای خودش و اسبش گران تمام شود باز همیشه پا به پای سگ های شکاری جلو می رود چون می ترسد کشتن یک حیوان را از دست بدهد. می دیدم اصلا ً دلش نمی خواهد این یکی را از دست بدهد.
رادیوی کوچک چنان به موقع گرم شد که توانستیم صدای باز و بسته شدن در اتاق را بشنویم.
پایان قسمت چهارم